سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای من پر از عکس و حرف نگفته

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حس غریب بی اعتمادی

    نظر
سلام خوبید ؟ من که نه کی دیدید خوب باشم و اینجا پیدام بشه
یه جواریی حالم اساسی گرفتس تکلیفم با خودم با زندگی روشن نیست
احساس غریبی می کنم دارم سعی می کنم توی ذهنم یه جارو تجسم کنم که دوست دارم اونجا باشم اما خوب که فکر می کنم می بینم هیجا نیست که دلم بخواد برم .
خلاصه پکرم  اساسی . الانم که دارم اینارو می نویسم نت قطع شده توی ورد می نویسم که وقتی وصل شد بزنم توی سایت
دیشب به سرم زد اینجارو تعطیل کنم دوباره از نو شروع کنم چون هیچ وقت بازدید برام مهم نبوده تنها چیزی که می خواستم این بود که بتونم یه جا بنویسم شایدم اینکارو کردم
 خیلی دپرسم و کمی عصبانی اصلا ارامش ندارم منتظر یه چیز کوچیکم که منفجر بشم دلیل خاصی هم براش ندارم فقط از خواب پاشدم اینطوری بودم حوصله حرف زدن با کسی رو ندارم
دیشب داشتم به این فکر می کردم که چطور همه نسبت به هم بی اعتماد شدیم این حس وقتی تشدید شد که کمی در مورد دوستان و حرفاشون فکر کردم و فهمیدم مهم نیست چقدر یکی رو میشناسی چقدر بهش نزدیکی در هر صورت این حس بی اعتمادی همیشه رو نسبت بهت دارن
اتفاقا بهش که درست فکر کنیم می بینم ریشه خیلی از تنهایی ها خیلی مشکلات همین بی اعتمادیه
جالبترش اینه که این حس رو با عقل ادقام کردیم و در واقع به جای واژه بی اعتمادی می گیم عقلانی .
یه چیزی ته دلمه که داره ازارم می ده نمی تونم بفهمم چشه انگار با منم قهره دارم سعی می کنم با نوشتن از زبونش بکشم بیرون بفهمم واقعا مشکلم چیه
البته حس اینکه هر کاری بکنی باز هم بهت بی اعتمادن یه جوارایی باعث شده حس تنهاییم تشدید بشه
جالبترش اینه که حتی پدر مادر خواهر برادر هم می بینی همینوطرین که باز اسمشو عوض کردن گذاشتن علاقه به فکر طرف بودن
دارم به نقطه ای می رسم که دیگه هیچ چیز دنیا برام جذاب نیست به نقطه ای که همه چیز ارزشو برام از دست می ده همون حط قرمز که 2 پست قبلی در موردش حرف زدم
البته منظورم این نیست که دلم می خواد بمیرم و شاید همین که مرگ رو هم دوست ندارم بدتره چون شاید بشه به نوعی بهش به چشم یک هدف نگاه کرد و فکر می کنم خیلی بهتر از ادمی باشه که کلا بی هدف شده گیج شده این حالت ادمو به جنون می کشه
یه زمانی بود که بی اندازه خونسرد بودم هیچ چیز نمی تونیست اونطور که باید منو ناراحت کنه اما حالا دارم فکر می کنم چطور می تونم یه ذره خونسرد باشم طوری شدم که در حالت عادی هم بدون افتادن اتفاقی حس عصبانیت دارم که البته بر می گرده به همون نداشت هدف انگیزه
احساس می کنم نوشته هامم دارن پرداکنده میشن همیشه وقتی می نوشتم دنبال یه جور ارامش بودم که بعد از نوشتن بهم دست می داد اما الان که می نویسیم انگار دارم بدتر میشه دارم روانی میشم
خدا به داد برسه دارم با خودم می جنگم که نگم خدا هم تنهام گذاشته که نگم بدشانس ترین ادم دنیام
دلم هوای بچه گی مو کرده یاد روزایی که مادر بزرگم زنده بود و هر تعطیلی با بچه های عموم اونجا بودیم و انگار دنیا مال ما بود بدونی هیچ مشکلی یادش بخیر ای کاش میشد بریم گذشته نه که توش زندگی کنیم حداقل مثل خواب می شد رفت و اون روز هارو واضع مرور کرد
چه اهی کشیدم دلم برای خودم کباب شد ( خنده) خدا عاقبتمونو به خیر کنه امیدوارم یه چیزی پیدا بشه که کمی منو اروم کنه دیگه نمی خوام با چیزی بجنگم چون احساس می کنم شکست خوردم همیشه همه شکست خوردیم تا رسیدیم به اینجا
خوب دیگه شبتون خوش